• وبلاگ : از جنس دل
  • يادداشت : موسايِ آخرالزمان
  • نظرات : 1 خصوصي ، 3 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + واگويه 

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    صبح بود كه با پدرم راهي شديم تا به سمت حرم امام حسين (ع) برويم

    پدرم دو سه دقيقه اي زودتر از من حركت كردند و تا من اومدم برم بيرون از هتل در ها رو بستند و گفتند نميشه بريد بيرون ، همه جا تيراندازي و بمب گذاري شده و نميشه رفت بيرون....

    فرياد زدم آخه پدرم ... پدرم ... ايشون الان رفت بيرون

    گفتند بريد دعا كنيد كه داخل حرم رفته باشه و بيرون نمونده باشه

    ما در هتل حبس شده بوديم .. سرو صداي تيراندازي و انفجار بمب مي آمد خيلي ترسيده بوديم و همچنان نگران رفتن پدر.....

    بعد از چند ساعت كه به شيشه هاي هتل تيراندازي مي كردند و ديوارها خراب شده بود همه مارو بردند زيرزمين هتل.... در اونجا همه نشسته بودند

    كه دود تمام هتل رو گرفت همه داشتيم خفه مي شديم

    دستمالهاي خيسي به ما داده شد و با اون جلوي دهانمام گذاشته بويدم و نفس مي كشيديم

    و همچنان بي خبر از اوضاع پدر....

    ساعتهاي پر ترس و اضطراب مي گذشت و ناگهان يك سري سرباز هاي قوي هيكل وارد هتل شدند و شروع كردند به گشتن

    همه جا نمي دونم به دنبال چه مي گشتند ..!

    و بعد از اينكه وحشت در دل ما ايجاد كردند رفتند

    شب بود و هر شش هفت نفر داخل يك اتاق بسيار كوچك جا شده بوديم

    شب نيمه شعبان رو مي خواستيم احيا بگيريم كه نشد

    هر كس در گوشه اي به چيزي مي انديشيد

    و همچنان نگران پدر بودم..

    فردا صبح شده بود و ما اجازه خروج از هتل را نداشتيم

    مي گفتند عده اي از مردم داخل حرم هستند و دوازده نفر از كاروان ما غايب بودند كه يكي از آنها پدر من بود ...

    ساعت يازده شد و ديديم پدر آمد .. آه خدايا شكرت

    خداوندا صد هزاربار شكر

    گوشه اي از خاطرات دوست خوبم كه نيمه شعبان امسال رو در كربلا گذرونده بود