گوش دلم را بر سینه ی زمین گذاشته ام تا مگر تپشهای قلبش آمدنت را خبر دهد. و نگاهم را به بی کرانه ی انتظار دوخته ام تا شاید سایه ای از وصال تو عقده گشایی کند. ومشام جانم را به راه نسیم نشانده ام بدان امید که عطر یاس را از نفسهایت طلب کند. دلم امشب صاف است و من لابلای سوسوزدن ستاره ها تو را می جویم. بیا و مرا با خود به اسمان ببر.
|